ثابت کردن درستی یک کار، به درستی اون کار چیزی اضافه نمیکنه. اما گاهی آدم.

.


آدم گاهی تاریخچه زندگیش رو مرور میکنه و از خودش می پرسه چی بود و چی شد؟ از کجا رفتم به کجا رسیدم؟ بعد که نگاه کرد، آدم متوجه میشه که یک روزگاری شاد و آزاد بوده. بعد اتفاق بدی براش افتاده، بعد سعی کرده اون اتفاق رو درستش کنه. و نشده. و هی خراب و خرابتر شده. و هی این وسطا متهم شده به چیزهای مختلف. و نفهمیده چرا و چطور و اصلا با چه حساب کتابی؟ و از کجا این اتهام ها درآمد؟ بعد خسته شده از رمزگشایی، ول کرده رفته و متهم شده به بی معرفتی. 

بله، بودنش اتهام فریبکاری و طمع داشت. نبودنش اتهام بی معرفتی و سنگدلی. 

.

بعد اون آدم رفته دنبال زندگیش و کارهای مختلف خودش و از این فضای مزخرف دور شده. بعد یک روز برگشته و بازم چوب دلش رو خورده و برگشته خونه اولش. 

در حالی که تنها دوستش رو و شغلش رو از دست داده. مادرشوهرش رو از دست داده. مادرش سرطان گرفته و هر روز کابوس مرگش رو می بینه و شوهرش نیست چون پدرشوهرش نباید تنها بمونه و هزار مشکل و بیماری دیگه. وسط همه این دردسرها یک آرزو تو دلش روشن شده و شروع کرده به درس خوندن. اما اگر مغز آدم مثل فرودگاه و معلومات جدید مثل هواپیما باشه، چیزهایی که از مغز بیرون میجوشند، مثل قلوه سنگهای کف باند هستند. باید قلوه سنگها رو برداشت. شاید هم کلافهای سردرگم. یا گره های کور. بالاخره باید اینها را برداشت و دورانداخت.


بعد سعی میکنه تو این وضعی که هیچ کس فرصت گوش دادن بهش یا اهمیت دادن به حرفهاش رو نداره، اونا رو یه جا بنویسه. اوه. وبلاگ قدیمی بلاگفایی من! آغوش واکن که آمدم! خوشحالم که در بلاگفا زله آمد و آن موجود خبیثی که عادت دارد آدرس وبلاگهای مرا پس از رفتنم اشغال کند(و میدانم کیست)، دیگر در اینجا نیست.  

آدم عاقل به یاد دارد که آخرین بار که اینجا بود به چیزهایی متهم شده بود. بعضیهایش را فهمیده و بعضیهایش را هم نفهمیده. بنابراین سعی میکند دوباره اشتباه نکند و آن مسیری را که قبلا رفته نرود. و مگر میشود آن مسیر را دوباره رفت؟ و مگر بچه آدم چند بار پنج ساله میشود که دستش را بگیرد و توی کوچه بدود و با او تا رودخانه برود و آب را تماشا کند؟ 

نه آنچه گذشته دیگر برنمیگردد. این بار توی ذهنش پر از سوال و تلاش برای تحلیل آنهاست. توی ذهنش خاطره بد از تهمتهای بی معناست. توی ذهنش هشدار قرمزی درباره خندیدن، صمیمی شدن، احساساتی بودن، نزدیک شدن، سوال پرسیدن، بحث کردن و همه این چیزهاست. توی ذهنش خاطره ای است از یک مجادله دو نفره با کسی که مخاطبش نبود و او را نمیشناخت و یک نفر سومی نشست و خوووب جنگ گلادیاتورها را تماشا کرد و بعد گفت که دوستش بوده. که جواب سه بار احوالپرسی عمومی خصوصی را ندادن و بعد یکباره با یک گل توی دست. 

 توی ذهنش خاطره ای است از یک پیامک. از شیطان و خوشه انگور.

آدم از زندگی درس عبرت میگیرد و سعی میکند آنجوری نباشد که قبلا بوده. 


اما اینجا میخواهم چیزی بگویم.

.

 با نرگس توی تاکسی بودیم و یک پیرمرد عرب روی صندلی جلو نشسته بود. یک خوشه موز دستش بود. یکی خورد و پوستش را توی خیابان انداخت. با نرگس یواشکی بحث کردیم که باید بهش بگوییم کار بدی کرده. نرگس گفت نباید بگیم. باید خجالت بکشیم. گفتم نخیر باید بگیم خیابان مال همه است. نرگس گفت عربه. نمیفهمه. گفتم راننده براش ترجمه میکنه. گفت نه گفتم آره. پیاده شدیم. باز بحث کردیم. گفت اگر خیابان مال همه است، پس مال او هم هست. دلش میخواد تو خیابان خودش پوست موز بندازه. گفتم دست تو مگه مال خودت نیست؟ میتونی بزنی زمین و بشکنیش؟ گفت مگر دیوانه ام؟ گفتم خوب. چیزی که مال خودت هست خصوصی یا عمومی؛ برای این نیست که خرابش کنی. باید ازش مراقبت کنی. حفظش کنی.

این اتفاق عینا در واقعیت اتفاق افتاد. من این لحظه را زندگی کردم و راستش احساس میکردم دقیقا توی یک فیلم دارم بازی میکنم. با اراده و اختیار خودم حرف میزدم اما انگار اراده و اختیاری ندارم.

این احساس از سه سال قبل با منه. 


واقعیت. واقعیت. واقعیت.

اما در واقع چه کسی تمام واقعیت را می بیند؟ و چه کسی تنها قلهء کوههای بیرون زده از زیر آب را به هم وصل میکند و برای خودش استعاره های بی معنی میسازد؟ 

من نمیفهمم. راستش خیال نمیکنم خیلی هم احتیاجی داشته باشم به فهمیدن این چیزها. 

.

دستها. استعاره ها ها! عقل و احساس! 

آدم نباید یک دستی کارها را در دست بگیرد؟ واقعا؟ پس کدام دست بود که مرا برگرداند؟ 

چپ یا راست؟ عقل یا احساس؟

چه کسی تمام واقعیت را می بیند؟ چه کسی فقط آن چیزی را که ظاهر است می بیند؟

برگشته بودم. چه چیزی تغییر کرد؟ کی منتظرم بود؟ کی به من خوشامد گفت؟ کی حالم را پرسید؟ از دور. چرا توی برهوت نشسته بودم؟ منتظر چه بودم؟ مگر وقتی که آن خانه آباد و شاد و سرسبز بود چه کسی قدم به آنجا گذاشت و کی مهمان من شد که حالا بشود؟


از دور یک نفر. که چی؟ بروم تشکر کنم که قاب عکس تک نفره مرا توی اتاقت زده ای؟ چه کنم بیایم بادمجان دور قاب خودم بچینم؟


بله. آدم یک مختصر عقلی هم دارد که گاهی اشتباه میکند. عین کبک سرش را توی برف میکند و خیال میکند اگر آدرس وبلاگ را جایی نداد و لینک نداد و اگر دکمه عدم نمایش در خروجی ها را زد دیگر کسی نمی بیندش. 

نمی دانند که کسانی از دیوار خانه تنهاییشان بالا می آیند و سرک میکشند و وقتی صاحبخانه حواسش نیست وسایلش را می برند و نقشه خانه اش را بر میدارند و با آن برایش نقشه میکشند. 

سه سال است که من کابوس می بینم. دو بار توی خواب. چند بار بین خواب و بیداری. و هر روز در بیداری. هر روز. هر روز. هر روز. مثل یک قصه از پیش برنامه ریزی شده، 

گاهی وقتها بهترم گاهی وقتها خیلی بد میشود. 

این برای من یک بازی نیست، آنطور که برای دیگران است.

این یک کابوس بیست و چهار ساعته است. تلویزیون دیدن اخبار گوش کردن حرفهای مادر و برادرم زنعمو و دیگران، برایم مصیبت خوانیهای تکراری است. 

این مشکل من است. مشاور رفتم. شیزوفرنی نیست. ولی نمیدانم چیست. 

سرم به کار خودم بود. با همه کابوسها. بیماری مادر بیماری پدرشوهر مرگ پدرشوهر بیماری خودم درس خواندن کنکور دادن بارداری خیاطی کردن مکه رفتن مامان بچه داری.

سرم به کار خودم بود و توجه نداشتم به این گوشه که مبدا همه کابوسها بود. 

همه تصویرهای تکراری توی وبلاگستان را از همین جا یده بودند. همه عذابها از همین جا بود. 

اما چرا باید کابوسها از توی گوشی بیرون بیایند و توی زندگی روزمره من پخش شوند؟ 

نمیدانم.

چرا مادرم که با خیریه همکاری میکند عکس مددجویی را نشانم میدهد. دختری با موهای طلایی و بلند و پریشان و دست و پای فلج. این استعاره آشنایی نیست؟

 این یکی جطور؟ برادرم از سرمزرعه می آید و قصه علی را میگوید که ساده دل بود و هیچ کس را نداشت. هر کس با او شریک میشد پولدار میشد و علی هنوز هیچ چیز نداشت. دوماه در سال روزه میگرفت و کشاورزی میکرد و هیچی هیچی نداشت. هر کس می آمد حتی به دروغ بهش میگفت پول بده زنم مریض است، بچه م افتاده یا هرچی، پول بهش میداد و میرفت و باز هم هیچی نداشت.

 ‏

 ‏مامان قصه میگوید: حج شیخ به همشهریهاش گفت این لرها که به شهر می آیند و با شما معامله میکنند مواظب باشید سرتان کلاه نگذارند. شوشتریها گفتند نه ما مواظبیم چنین و چنان میکنیم نمیگذاریم سرمان کلاه برود. حج شیخ گفت همین را میگویم. فریبشان میدهید و سر خودتان کلاه میگذارید. 

چرا انگار توی دنیای قصه ها زندگی میکنم؟

من از این کابوسها خسته ام. 

بگذریم. 

به چه حقی به وبلاگ پنهانی من سرک کشیدند؟

کار ندارم خدا چه گفته و دین چه گفته و فلان متخصص نویسندگی چه گفته، من من من من صاحب این نوشته ها هستم. 

قبلا نگفته بودم که راضی نیستم نوشته هایم را ببرند و سوژه نوشته های خودشان کنند؟

گفته بودم.

گفته بودم.

گفته بودم.

من صاحب اختیار نوشته های خودم هستم یا نه؟ هستم. 

صاحب هویت و شخصیت خودم هستم یا نه؟ هستم. 

اگر رضایت داشتم به این کار که نداشتم و ندارم، خب نوشته هایم را همان جای قبلی می نوشتم. 

اما میدانستم که امن نیست. 

و اینجا هم خیلی وقت است که ناامن است. 

از همان وقتی که کابوسهای من شروع شد.


اما درباره کسانی که هر جور دلشان خواست نقشه کشیدند و هزار تا حوضچه برای ماهی ها درست کردند و هی تعجب کردند که چرا ماهی توی حوض نمی افتد. 

خب ماهی اصلا اینجا نبود و آنها فقط دود اگزوزش را می دیدند. ماهی هزار تا گرفتاری توی زندگیش داشت و تنها وقتی که کابوس نمیدید موقع درس خواندن یا موقع رسیدگی به نوزادش بود. 

آیا ماهیگیرها حق دارند هزار تا وبلاگ فیک دروغین داشته باشند و من حق ندارم یکی برای دل خودم داشته باشم؟ 

آیا قحطی سوژه آمده؟

آیا خداوند کارها را از طریق اسبابش پیش می برد؟ بله! قطعا. 

اما کدام اسباب؟

مگر خودش نگفته که ما کنت متخذالمضلین عضدا؟ 

نه . قطعا من خدا نیستم. 

اما حرف عاقلانه است. 

اولا مگر خدا مجبور است که فقط از یک اسباب استفاده کند؟ این همه اسباب. 

ثانیا همان خدای اسباب، خدای سبب ساز و سبب سوز هم هست. 

.

کابوس می بینم و هیچ راه حلی برایش ندارم جز ننوشتن در وبلاگ و بستن در این جهنم. 

.

اشتباه میکنم؟ بله.

کمک لازم دارم؟ بله.

.

اما کدام کمک؟

 کسی که دوبار به وعده اش عمل نکرده؟

 ‏به وبلاگم دعوتش کرده ام و سر نزده؟

 ‏کسی که از روز اول ازش ترسیده ام و با ترس و احتیاط ازش سوال پرسیده ام. و راستش جوابش هم به دردم نخورده. 

 ‏نیمه شعبان سال 96، بهش ایمیل زدم و مرا سرکار گذاشته و دست انداخته. 

 ‏من ساده دلم؟ تو کی هستی؟ 

 ‏کسی که نقش بازی کرده نقشه کشیده مزخرفات حال بهم زن نوشته؟ 

 ‏چه احتیاجی به چنین کسی دارم؟

 ‏من دنبال آدم بی عیب می گردم؟

 ‏شاید زمانی. 

 ‏نه حالا. 

 ‏و آنچه می بینم یک آدم معمولی با عیبهای معمولی نیست.

 ‏یک آدم خبیث با نقشه های خبیثانه است. 

 ‏برایم مهم نیست دلیل نقشه هایش چه باشد.

.

 ‏پریروز که آن مزخرفات تهوع آور را دیدم و فهمیدم چه دامی برایم پهن کرده، خشمگین شدم و خواستم فحشش بدهم. همین جا نوشتم ولی منتشر نکردم. لعنتش کردم و نفرینش کردم که با معاویه و عمروعاص و هر کس شبیه خودش است محشور بشود. 

 ‏گریه کردم و منتشرش نکردم. ای کاش کرده بودم. 

 ‏آدم فحش هم که میخواهد بدهد باید آنجوری فحش بدهد که لااقل دلش خنک بشود. 

 ‏چه معنی دارد فحش بدهم و برایم کف بزنند؟ 

 ‏خاک بر سر آن فحش شیک و خاک بر سر آن کف زدن بی معنا!

 ‏.

 ‏ میخواست مرا امتحان کند. حال آنکه نمیدانست، سوالات طراحی شده ممتحن، فقط امتحان دهنده را تست نمیکند. بلکه خود ممتحن 

را هم معلوم میکند و نشان میدهد.

.

عجب. با آن مزخرفات میخواست مرا بسنجد؟ این تست است یا تهمت؟

بعد از آنکه توهمات خودش را به من نسبت داد، قله کوه های از زیر آب درآمده را بهم ربط داد و نتیجه گرفت به او محتاجم و درخواستی دارم؟ ارواح عمه اش! 

کی؟ کجا؟ چطوری؟ با چه زبانی گفته ام که خودم خبر ندارم؟ 

.

 جواب سوالی که مستقیم ازش پرسیدم را نداده و حالا جواب سوال نپرسیده را میدهد، کاری که راضی نبودم با ایده ها و نوشته هایم کرده، چیزی که نگفتم و نخواستم به من نسبت داده، توی حریم شخصیم سرک کشیده و درباره چیزی که حق نداشته نظر بدهد نظر داده، از چنین کسی هرگز چیزی طلب نخواهم کرد. 


.

بله آدم باید با دو دست کارها را بگیرد نه با یک دست. اما مگر دستها را باید دیگران ببینند؟


.

اینها که گفتم یادآوری بود. و این متن را با دست راستم نوشتم، هیچ وظیفه ای نداشتم در این باره. احتیاجی ندارم درستی کاری را که انجام میدهم به کسی ثابت کنم. ثابت کردن، چیزی به درستی اون کار چیزی اضافه نمیکنه. اما گاهی آدم برای بچه اش دلیل کارش را توضیح میدهد تا یاد بگیرد. 

من اینجا کسی را جای بچه ام نمیدانم، هرگز و هرگز و هرگز، هیچکس را.  دلایلم را نوشتم تا شاید کابوسهایم از بین برود. 

هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها