اشک می ریزم و سرگیجه دارم. 
گناه من چه بود؟ 
کی ادعای عرفان و برهان کرده بودم؟
کی ادعای دکتری و استادی کرده بودم؟
کی ادعا کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟
این استعاره های آن آدمهای بیشرم بود. مال من نبود. من ادعا نکرده بودم پس چرا باید انکار میکردم؟
کی ادعای فلسفه و عرفان کرده بودم؟
کی ادعای زاهد و عابد بودن و تقوا و فلان و بهمان کرده بودم؟
چرا باید انکار کنم؟ 
حال آنکه این دروغهای آنهاست.
یک روز ابلیس و شیطان بک روز عارف و زاهد.
زبان یک تکه گوشت بی استخوان است که هر جور بخواهی میچرخانی و دروغ کنتور ندارد و خدا هم مرده است. 
من که راه خودم را میرفتم. 
آنها دروغ میگفتند؛ با استعاره ها حرف میزدند و حرفهای معمولی دیگران را هم استعاره برداشت میکردند. همین. 
گناه من چه بود؟
اینکه لگد نزدم توی دهانهای بی چاک و بستشان که هر روز بی دلیل و بی حساب و کتاب، باز میکنند و هر چه میخواهند میگویند. 
مدام شک کردم: با من است؟ با من نیست؟ درباره من است؟ درباره من نیست؟ 
اینکه زندگی را ول نکردم بیایم توی این جهنم بگردم ببینم چه کسی خانه دور مرا پیدا کرده و آن را مایه بازی با روح و روانم کرده. 
این که نمیفهمیدم این همه تصویر از کجا آمده اند و محاصره ام کرده اند. توی تاریکی به کدام هدف تیر بیندازم؟ از کجا بفهمم؟ به کجا بزنم؟ 
مشاور گفت: صدا چه می گوید آیا به تو دستور میدهد؟ علائم شیزوفرنی را می پرسید. گفتم نه. فقط احساس میکنم درباره من است و نمیفهمم چرا. هیچ راهکاری نداشت. 
من ماندم و استعاره هایی که از بیخ و بن دروغهایی بودند ساخته و پرداخته دیگرانی که نمیدیدمشان.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها