به دنبال یک اسم می گردم. اسمی که برای نامیدن گروهی از انسانها مناسب باشد. 

مثلا بیکارها، الکی خوش ها، مردمآزارها، نمیدانم چی. لابد باید خوشبحالشان باشد که ده بیست تا وبلاگ داشته باشند، با اسم و هویتهای مختلف و متنوع، برای خودشان کامنت بگذارند، با خودشان بحث کنند، از خودشان تعریف کنند، کل کل کنند، مخالفت کنند، نظرات مخالف خود داشته باشند، حیفند این آدمها، توی بلگستان هدر میروند. به نظرم بهتر است این استعداد آفتاب پرست گونه شان را ببرند در کار فیلمنامه نویسی بازیگری یا اینطور چیزی لااقل ازش بهره مفیدی ببرند. به جای اینکه روح و روان دیگران (من) را زمین بچه بازیهای خودشان کنند. 

چه کسی گفته که آنها حق دارند ده بیست وبلاگ داشته باشند و من یکی دو تا نه؟

چه کسی گفته حق دارند از دختربچه دبیرستانی تا دختر و پسر دانشجو تا مرد و زن متاهل بچه دار نقش بازی کنند و من که هیچ جا چیزی بجز خودم نبوده ام، حق ندارم که باشم؟

چه کسی گفته حق دارند آنجا بنشینند و از تمام بلندگوهای رنگارنگشان مزخرفات و اباطیل ببافند و آشغال توی فضای وبلاگستان بپراکنند و من حق ندارم از درددلهایم بنویسم؟ درد دلهایی که همین ها به دلم وارد کردند؟

این وبلاگ کوچک من جای چه کسی را تنگ می کرد؟ دین چه کسی را ازش میگرفت؟ چه کسی اصلا اینجا را میخواند یا جدی میگرفت؟ درد دلهای یک زن بیچاره چه زمانی چه کسی را از راه به در کرده؟

دروغ بگویند، فریب بدهند، نقش بازی کنند، تهمت بزنند، تمسخر و استهزاء کنند، آن وقت چرا باید من درد دلهایم را حذف کنم و انکار کنم که از دست آزارهای آنان تا سرحد جنون رفته بودم؟ 



می ترسیدم. از همان روز اول و حق داشتم. آدمی که از خدا نترسد، ترس دارد. چون هر بلایی ممکن است به سر شما بیاورد. گاوی است که عقل ندارد و شاخ دارد.

کابوس می دیدم. دو بار توی خواب. اولیش وقتی که تازه وبلاگنویسی را شروع کرده بودم و دومیش یکی دو سال پیش. هر دو به شدت ترسناک.

چندین بار در بین خواب و بیداری. و بارها و بارها در بیداری کابوس می بینم. چرا؟


از وبلاگ قبلیم شروع شد. از سه سال قبل. سال 95. درست روزی که قلبم تیر کشید و نرگس گفت مامان چرا رنگ صورتت سیاه شده؟

اول فقط توی وبلاگستان بود.

اما کم کم به جایی رسید که حتی وقتی نمی نوشتم و وبلاگ نمی خواندم هم وجود داشت. بعضی روزها کمتر و بعضی روزها بیشتر.


تلویزیون دیدن و اخبار گوش کردن برایم عذاب است. 

وقتی م یا برادرم یا کسی صحبت می کنم و حکایتی برایم تعریف می کنند. مثل همین یکی دو هفته پیش.


بعضی از لحظات زندگی خود همان لحظه برایم کابوس است. مثل اتفاقی که دو سال پیش توی تاکسی افتاد. از این لحظات زیاد پیش آمده.


آن نامرد شیطان صفتی که نیمه شعبان 96 به او ایمیل زدم و کمک خواستم و گفتم که استعاره ها مرا آزار میدهند. همان کسی که خودش منشاء همه این آزارها بود. 

هزار تا حوضچه ساخت و تعجب کرد که چرا ماهی ها توی حوض نمیفتند؟ چرا؟

حالا اعتراف میکند. 

او چه چیزی بجز یک ابلیس دوپای خاکی است؟

 چند روز پیش وقتی که گذرم به یکی از دامهای او افتاد آنچنان خشمگین شدم که لعنتش کردم. یک پست نوشتم همین جا، و تا صبح گریه کردم. فحشش دادم و نفرینش کردم که با معاویه و یزید و عمروعاص حیله گر کثیف محشور شود. نفرینش کردم. ننگ بر تو. چرا منتشر نکردم؟ 

 ‏ای کاش این کار را کرده بودم، شایستهء آن بود.

 ‏

 ‏چرا باید فحش بدهم کسی برایم کف بزند؟ خاک بر سر آن فحش و خاک بر سر آن کف زدن. یک جوری فحش میدهم که دلم خنک شود. 

 ‏مرگ بر تو. مرگ بر تو. مرگ بر تو و حیف از آن نام زیبا که لیاقتش را نداری. تو صدام یزیدی.

 ‏

 ‏میخواست مرا امتحان کند؟ بی حیا نمیدانست که سوالات امتحان، نه فقط امتحان دهنده بلکه امتحان گیرنده را هم میآزماید. 

 ‏

 ‏مثل یک مار خوش خط و خال مدام به پای نوشته هایم پیچید که بپرسد آن رفیقش به من چه گفت. چرا از خودش نپرسید؟ حال آنکه تمام ایمیل ها و کامنتهای مرا بین خودشان عمومی کردند. گویی یک نفرند. یا دو برادر که با یک اسباب بازی مشترک بازی میکنند و دل و روده اش را بیرون میکشند. 

آیا مسئله فقط یدن ایده هاست؟ 

آیا این جنایتی که مرتکب شدند فقط ایده ی است؟ یا از هم گسستن روح و روان یک آدم است. 

آیا اینقدر نفهم و بیشعور و بی شخصیتند؟ 

برای من شعار میدهند که دنبال افراد بی عیب نگرد. 

آیا این کم عیب بودن است؟

آیا این فقط رنگی بودن و متغیر بودن است؟

به خدا قسم که نیست.

این فریبکاری و تزویر و نقاب داشتن و دام انداختن و نقشه کشیدن است. این رنگی بودن نیست. رنگ کردن دیگران است. این دلقک بازی است. این خباثت ذات است.

این بزرگترین عیبهاست. 

این اخلاق بنی امیه است. 

این تمسخر و استهزاء، اخلاق مروانی است. 

من از این چنین افرادی به دوری هزاران فرسنگ بیزارم.

آرزوی اینکه روزی به اندازه سرسوزنی از آنها چیزی طلب کنم یا به اندازهء یک مگس توی چایی افتاده برایشان اهمیت قائل باشم را به گور خواهند برد. 




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها