گوشه



تلویزیون از این کلیپهای ماه رمضونی پخش میکرد. صدای مهربون آقای مجتهدی بود که میگفت: به خدا خوشبین باشید. خودتونو با یکی دیگه مقایسه نکنید بگید چرا به او داد به من نداد. چرا به من فلان و بهمان رو نداد. به خدا بدبین نباشید. بگید حتما خیر من در این بوده. حتی اگه فلان نعمت رو ندارم، حتما بهتر بوده نداشته باشم. شاید اگر داشتم برخلاف تصورم باعث بدبختی و گناهکاری من میشد. یه همچین چیزی. نگید خدا دوستم نداشت فلان نعمت رو نداد. بگید دوستم داشت میدونست برام خوب نیست نداد.

دیدم راست میگه. من بدبین بودم به خدا وقتی که گفتم اگه دوستم داشت فلان و بیسار. خدا دوستمون داره. دوستم داره. حتما دوستم داره. حتی اگه شوهرم بدغذا باشه و منو و دستپختمو و اخلاقمو هم دوست نداشته باشه. تقصیر خدا نبوده که. تقصیر خودم بوده تقصیر خانواده ام بوده. تقصیر دنیاست که بهشت نیست همه چی با هم توش باشه. بالاخره یه خوبیهاییم داشته که اونا رو دیدیم و وصلت کردیم. بدیهاشو ندیدیم.

با این حال، سختمه. خدا میدونه سخته برام. بی توجهی و سکوت و بی محبتی سخته برام. طعنه کنایه و دست انداختنا و برخوردای مردونه سخته برام. محبت صادقانه میخوام. توجه مستقیم. نگاه مهربان. 


ح

چرا ساکتی؟ بیا با من حرف بزن تا هستم. بیا خداحافظی کن. دارم میروم. اما تو نمیدانی. بدانی هم کاری نمی کنی. تو همیشه آنجا می نشینی و نگاه میکنی و از دور، از دور دور دور نظر می دهی. جوری که درست هم فهمیده نشود. دوستت دارم. نمیخواستم ناراحتت کنم. می توانستم حتی بیشتر دوستت داشته باشم. اما صداقتی احساس نمی کنم. آن آقای ف. کیست. یا تو را میشناسد و مرا. یا هیچکدام را. ولی راستی چرا؟ جور آشنایی حرف میزند. خود تویی؟ یا یک دوست یا آشنا؟ چه بشناسی و چه نه، یقین دارم اگر بپرسم جواب نمیدهی و مرا دست به سر میکنی. پرسیدنش فایده ندارد. ای کاش با من روراست بودی


میخوام از همه جا برم. دلم میخواد هیچ جا نباشم. دلم میخواد هیچ کس منو نبینه. از جلو چشم همه دور باشم. پنهان باشم. دلم میخواد نباشم. خسته و فرسوده ام. همه تنم درد میکنه. سرم درد میکنه. قلبم روحم درد میکنه. مثل عروسک خیمه شب بازی این طرف و اون طرف کشیده میشم. عروسک گردان اینقد خسته اس که انگار مرده تر از عروسکه.


نه!

کاری به کار عشق ندارم!

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر چیزی و هر کسی را

که دوستتر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد

از تو دریغ میکند.

پس

من با همه وجودم

خود را زدم به مردن

تا روزگار، دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته میگذارم.

تا روزگار بو نبرد.

گفتم که

کاری به کار عشق ندارم!


***


 

اینکه خاک سیهش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی

آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد

چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌گاه

خاطری را سبب تسکین است


آخرش بالاخره نفهمیدیم اسپینوزا دردش چی بود. چون بقیه اساتید محلش نگذاشتن تحویلش نگرفتن پول بهش ندادن، به دانشگاه راهش ندادن باهاشون بد شد. یا برعکس خودش نمیخواست بره، هر چی التماس کردن پول دادن تحویل گرفتن، قبول نکرد؛ چون میخواست استقلال قلمشو حفظ کنه. 

تاریخ همینجوریشم قابل اعتماد نیست. چه برسه از نوع مجازی و استعاره ای و مثالی و کنایه ای و غیره! 


یک توضیح کوچک اینکه این گوشه کوچک، انباری من بود.

جایی برای نوشتن دردلها، گله و شکایتها، فکرهای قشنگ بیخود، فکرهای بی خریدار، فکرهایی که مثل موتورسوار دیوار مرگ مدام توی سرم میچرخند و راهی به بیرون ندارند و نمیشود به هیچکس گفت و نمیشود هم توی دل نگه داشت. فلسفه بافی های بیخودی و به هم ربط دادن چیزهای بی ربط که از تفریحات یواشکی من است. اینجور چیزها، روی دست دل و مغز آدم می مانند. و هیچ جا نمیشود خرجشان کرد جز توی همین وبلاگستان؛ یک گوشه کناری که خیلی هم تو چشم نباشد. 

یک نکته درباره درددل کردن بطور کلی، این است که چیز خوبی نیست. من خودم یکی از قربانیهایش هستم و میدانم چقدر بد است. ولی خب گاهی دل آدم لبریز میشود. با این حال بدترین نکته درباره درددل این است که با اگرچه با گفتنش برای گوینده تمام میشود، برای شنونده تازه شروع یک ماجرا و قسمت بد ماجراست. از این بابت بسیار متاسفم.

طبیعتا دوست نداشتم نوشته های شخصی و خصوصی ام جلوی چشم باشد، پس آنها را به اضافه نوشته های تند و تیز، بد و بیراهها و چرت و پرتها را رفت و روب کرده ام. یک جور خودسانسوری مثبت مثلا! و سعی کرده ام چیزهای -از نظر خودم- به دردبخور را باقی بگذارم. نظرات هم باز است. 

با این همه توجه به تاریخ ثبت مطالب نشان می دهد که این یک موزه است برای من. موزه افکار و احساسات. موزه ای که خیلی وقت هم بود که به گذشته هایش سرنزده بودم. 

.

نکته مهم دیگر اینکه هیچکدام از پستهای موجود و حتی نوشته های حذف شده، مخاطب مجازی ندارند. به همین دلیل ساده که نویسنده آنها هرگز در تصورش نمیگنجید که ممکن است روزی خوانده شوند، هرگز. 

 راستش اصلا هم چون حدس میزد که ممکن است سوءتفاهم بشود اساسا دلش میخواست آشناهای مجازی این گوشه را ندانند تا مجبور به توضیح دادن و رفع سوءتفاهم نباشد(کاری که همین الان دارد انجام میدهد :| ) ولی خب راستش حالا هم دوهفته ای هست که متحیر و انگشت به دهان مانده از کار خدا. قاعدتا باید کار خدا باشد دیگر، تصادفی که نمیشود؟ نویسنده بنای روشن کردن این گوشه را نداشت هرگز.

 ‏دیگر اینکه به همان دلیل که این نوشته ها مخاطب مجازی نداشته و ندارند، (بعضیهایشان مخاطب واقعی داشتند مثل پست دیکتاتور زیبا که خطاب به خانم مدیر محل کارم بود. حرفهایی که نمی توانستم توی رویش بگویم و هیچ وقت هم نگفتم.) پس نمی توان نتیجه گرفت که این نوشته ها بجز آنچه نشان میدهند،  حاوی هیچ مضمون کنایه ای یا ضمنی یا خطابی یا طلب و درخواستی نسبت به هیچ شخص یا اشخاصی در فضای مجازی باشند.

 ‏این عادت من است که با فکر کردن (به هر شکلش) سعی میکنم ذهن خودم را آرام کنم. ومی ندارد از قواعد فلسفی تبعیت کند، و نمی کند. چون که این اصلا "فلسفه" نیست؛ ‏بلکه عقلانی کردن یا "فلسفه بافی" (Intellectualization) است. یک نوع مکانیسم دفاعی یا روش ذهنی برای برخورد با مشکلات است، روشی برای فاصله انداختن بین ذهن با عواطف و هیجانهای ناخوشایند و آزاردهنده. فقط همین.

 ‏.

 ‏دیگر آنکه وبلاگنویسی برای من اهمیتی ندارد. اولویت درجه دهم زندگیم حتی نیست. نوشتن چرا، مهم است. فکر کردن هم همینطور. ولی وبلاگ نوشتن نه خیلی. و آنچه برای من فکرساز و سوژه ساز است، خود "زندگی" است. الان چیزی برای نوشتن و حرف نویی برای زدن ندارم. اگر زندگی را رها کنم و به زور خودم را وادار به وبلاگ نوشتن کنم، مثل این است که مرغ تخم طلایم را کشته باشم.

 ‏الان واقعا کارهای عقب مانده زیادی دارم و اساسا نباید بجز بچه ها و زندگیم به کار دیگری بپردازم. ولی گویا این تذکار هم خودش یکی از آن کارهای عقب افتاده بود.  

پیش بینی می کنم این وبلاگ لااقل تا سه ماه دیگر به روز نشود. ولی اگر خواستم به وبلاگستان برگردم، به همین جا خواهم برگشت.

 ‏ ‏اگر ناخواسته باعث رنجش و کدورت خاطری شده ام، عذرخواهم.


کابوس میدانی یعنی چه؟ 

تردید میدانی یعنی چه؟

یعنی اینکه یک مرغ پیشگو روی شانه ات نشسته باشد مرغی که غذایش قصه ها، نقلها و حکایتها، اتفاقات روزمره، حرفهای این و آن، برنانه های تلویزیون و سایتها و هر خبر راست و دروغ دیگری باشد.

هر قدمی که میخواهی برداری نتوانی به درست و غلط بودنش فکر کنی. 

فقط به این فکر کنی چطور حرکت کنم که از این کابوس بیرون بیایم؟ 

چطور حرکت کنم که مطابق پیشگویی قبلی آن مرغ منحوس نباشد؟ 

چطور حرکت کنم که توی دام پیشگویی بعدیش نیفتم؟

و هر حرکتی. هر حرکتی. نه پایان کابوس قبلی، بلکه شروع کابوسی جدید باشد. 



تابستان باغ پر میشد از قورباغه ها. دایی و داداش دام میگذاشتند. میگرفتند به چهار میخ میکشیدندشان. دل و روده شان را بیرون می ریختند. 

پسربچه ها وحشی اند. 

حال آن قورباغه ها را خوب میفهمم. 

مگر نوشته ها و وبلاگ من آزمایشگاه شخصی آنها بود؟

مگر روح و روان من بازیچه آنها بود؟

از کجا این فکر کثیف به ذهنشان رسید؟ 

مگر با آنها قراردادی بسته بودم که چنین اجازه ای بهشان داده باشم؟ 

از خدا نترسیدند؟


حالا همه خفه خون گرفته اتد. بهتر! 

نمیخواهم صدایشان را بشنوم. 

چه چیزی دارند بگویند جز اینکه لاتلومونی و لوموا انفسکم.؟

لال باشند بهتر!



در خوشبینانه ترین و ابلهانه ترین حالت، این سوال پیش می آید که چرا و به چه حقی و به چه دلیلی و مستند به کدام قاعده و قانونی، یک نفر یا چند نفر حق دارند با روان یک آدم بازی کنند تا امتحانش کرده باشند؟ 
مگر توی آزمون استخدامی وزارت اطلاعات شرکت کرده بوده؟ 
یا مگر روزی از دیوار کسی بالا رفته و از اموال کسی یده؟ 
و مگر چه سابقه بدی داشته؟
و یا مگر اساسا چه چیزی به آدمها این حق را میدهد که کسی را امتحان کنند؟ 
مگر کی هستند و چه کاره این مملکتند و رییس کدام وزارتخانه و نهادند؟ کی بهشان این حق کوفتی را داده؟
و چه چیزی توی این دنیا ارزش روانی کردن یک آدم و سیاه کردن خودش و روزگارش و زندگیش را دارد؟ هیچ چیز. هیچ چیز.


اشک می ریزم و سرگیجه دارم. 
گناه من چه بود؟ 
کی ادعای عرفان و برهان کرده بودم؟
کی ادعای دکتری و استادی کرده بودم؟
کی ادعا کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟
این استعاره های آن آدمهای بیشرم بود. مال من نبود. من ادعا نکرده بودم پس چرا باید انکار میکردم؟
کی ادعای فلسفه و عرفان کرده بودم؟
کی ادعای زاهد و عابد بودن و تقوا و فلان و بهمان کرده بودم؟
چرا باید انکار کنم؟ 
حال آنکه این دروغهای آنهاست.
یک روز ابلیس و شیطان بک روز عارف و زاهد.
زبان یک تکه گوشت بی استخوان است که هر جور بخواهی میچرخانی و دروغ کنتور ندارد و خدا هم مرده است. 
من که راه خودم را میرفتم. 
آنها دروغ میگفتند؛ با استعاره ها حرف میزدند و حرفهای معمولی دیگران را هم استعاره برداشت میکردند. همین. 
گناه من چه بود؟
اینکه لگد نزدم توی دهانهای بی چاک و بستشان که هر روز بی دلیل و بی حساب و کتاب، باز میکنند و هر چه میخواهند میگویند. 
مدام شک کردم: با من است؟ با من نیست؟ درباره من است؟ درباره من نیست؟ 
اینکه زندگی را ول نکردم بیایم توی این جهنم بگردم ببینم چه کسی خانه دور مرا پیدا کرده و آن را مایه بازی با روح و روانم کرده. 
این که نمیفهمیدم این همه تصویر از کجا آمده اند و محاصره ام کرده اند. توی تاریکی به کدام هدف تیر بیندازم؟ از کجا بفهمم؟ به کجا بزنم؟ 
مشاور گفت: صدا چه می گوید آیا به تو دستور میدهد؟ علائم شیزوفرنی را می پرسید. گفتم نه. فقط احساس میکنم درباره من است و نمیفهمم چرا. هیچ راهکاری نداشت. 
من ماندم و استعاره هایی که از بیخ و بن دروغهایی بودند ساخته و پرداخته دیگرانی که نمیدیدمشان.

نزدیک خانه ما یک بازار هفتگی بود که بهش میگفتن بازار شیطون. ماشینهای دست دوم، ی، تصادفی را صاف و صوف میکردند آنجا به قیمت ارزان به مردم می انداختند. قطعات دست دوم و ی را میفروختند. 
حالا حکایت ماست. روز روشن از دیوار خانه ات بالا می روند وسایلت را برمیدارند میزوند سربازار و ای کاش میفروختند تا به خودشان نفعی برسد. دلقک ها چیزی جز مسخره بازی ندارند. 
همانطور توی دستشان نگه میدارند و تمسخر میکنند:
هه هه هه هه! نگاه کن آستینش دراز و کوتاهست.
کفشهاش لنگه به لنگه است. 
پاچه اش کوتاه بلند است. 
فرشش لک شده.
ته قابلمه موکتش را سوزانده.
استکانش لب پر شده. 
کاسه چینیش ترک دارد. 
کار دلقک ها مسخره بازی است 

آیا ابزار مسخره بازی توی دنیا کم بود که به وسایل خانه من زدند؟ 


چرا؟ چرا؟ چرا؟ 

فقط چون زن بودم؟

فقط چون زنم؟ 

فقط چون زنم باید مدام دلیل بیاورم و توضیح بدهم 

که چرا وبلاگ می نویسم؟

چرا پنهانی می نویسم؟

چرا درد دل می نویسم؟

چرا دربارهء فلانی و بهمانی و رنجهایی که از دستشان کشیدم می نویسم؟ 

چرا به وبلاگ قدیمم برگشتم؟ چرا این طرفی رفتم؟ چرا آنطرفی رفتم؟ چرا گفتم الف چرا گفتم ب؟

به تو چه؟ 

به هیچ کس ربطی ندارد.

چرا باید برای یک نوشته کوچک در یک وبلاگ دورافتاده دلیل بیاورم؟ 

و آنها اتفاقات توی شلوارشان را بلند بلند بنویسند و از خدا شرم نکنند و بندگان خدا را بازی بدهتد و شرم نکنند و به هیچ بنی بشری پاسخگو نیاشند.

چرا باید به بیشرمترین آدمهای دنیا پاسخ بدهم؟

آیا فکر کردند که چی هستند؟

آیا فکر کردند که خدا مرده؟

گیرم این دنیا تمام میشد و من می مردم و هرگز نمیفهمیدم، جواب خدا را چه میخواستند بدهند؟



به دنبال یک اسم می گردم. اسمی که برای نامیدن گروهی از انسانها مناسب باشد. 

مثلا بیکارها، الکی خوش ها، مردمآزارها، نمیدانم چی. لابد باید خوشبحالشان باشد که ده بیست تا وبلاگ داشته باشند، با اسم و هویتهای مختلف و متنوع، برای خودشان کامنت بگذارند، با خودشان بحث کنند، از خودشان تعریف کنند، کل کل کنند، مخالفت کنند، نظرات مخالف خود داشته باشند، حیفند این آدمها، توی بلگستان هدر میروند. به نظرم بهتر است این استعداد آفتاب پرست گونه شان را ببرند در کار فیلمنامه نویسی بازیگری یا اینطور چیزی لااقل ازش بهره مفیدی ببرند. به جای اینکه روح و روان دیگران (من) را زمین بچه بازیهای خودشان کنند. 

چه کسی گفته که آنها حق دارند ده بیست وبلاگ داشته باشند و من یکی دو تا نه؟

چه کسی گفته حق دارند از دختربچه دبیرستانی تا دختر و پسر دانشجو تا مرد و زن متاهل بچه دار نقش بازی کنند و من که هیچ جا چیزی بجز خودم نبوده ام، حق ندارم که باشم؟

چه کسی گفته حق دارند آنجا بنشینند و از تمام بلندگوهای رنگارنگشان مزخرفات و اباطیل ببافند و آشغال توی فضای وبلاگستان بپراکنند و من حق ندارم از درددلهایم بنویسم؟ درد دلهایی که همین ها به دلم وارد کردند؟

این وبلاگ کوچک من جای چه کسی را تنگ می کرد؟ دین چه کسی را ازش میگرفت؟ چه کسی اصلا اینجا را میخواند یا جدی میگرفت؟ درد دلهای یک زن بیچاره چه زمانی چه کسی را از راه به در کرده؟

دروغ بگویند، فریب بدهند، نقش بازی کنند، تهمت بزنند، تمسخر و استهزاء کنند، آن وقت چرا باید من درد دلهایم را حذف کنم و انکار کنم که از دست آزارهای آنان تا سرحد جنون رفته بودم؟ 



می ترسیدم. از همان روز اول و حق داشتم. آدمی که از خدا نترسد، ترس دارد. چون هر بلایی ممکن است به سر شما بیاورد. گاوی است که عقل ندارد و شاخ دارد.

کابوس می دیدم. دو بار توی خواب. اولیش وقتی که تازه وبلاگنویسی را شروع کرده بودم و دومیش یکی دو سال پیش. هر دو به شدت ترسناک.

چندین بار در بین خواب و بیداری. و بارها و بارها در بیداری کابوس می بینم. چرا؟


از وبلاگ قبلیم شروع شد. از سه سال قبل. سال 95. درست روزی که قلبم تیر کشید و نرگس گفت مامان چرا رنگ صورتت سیاه شده؟

اول فقط توی وبلاگستان بود.

اما کم کم به جایی رسید که حتی وقتی نمی نوشتم و وبلاگ نمی خواندم هم وجود داشت. بعضی روزها کمتر و بعضی روزها بیشتر.


تلویزیون دیدن و اخبار گوش کردن برایم عذاب است. 

وقتی م یا برادرم یا کسی صحبت می کنم و حکایتی برایم تعریف می کنند. مثل همین یکی دو هفته پیش.


بعضی از لحظات زندگی خود همان لحظه برایم کابوس است. مثل اتفاقی که دو سال پیش توی تاکسی افتاد. از این لحظات زیاد پیش آمده.


آن نامرد شیطان صفتی که نیمه شعبان 96 به او ایمیل زدم و کمک خواستم و گفتم که استعاره ها مرا آزار میدهند. همان کسی که خودش منشاء همه این آزارها بود. 

هزار تا حوضچه ساخت و تعجب کرد که چرا ماهی ها توی حوض نمیفتند؟ چرا؟

حالا اعتراف میکند. 

او چه چیزی بجز یک ابلیس دوپای خاکی است؟

 چند روز پیش وقتی که گذرم به یکی از دامهای او افتاد آنچنان خشمگین شدم که لعنتش کردم. یک پست نوشتم همین جا، و تا صبح گریه کردم. فحشش دادم و نفرینش کردم که با معاویه و یزید و عمروعاص حیله گر کثیف محشور شود. نفرینش کردم. ننگ بر تو. چرا منتشر نکردم؟ 

 ‏ای کاش این کار را کرده بودم، شایستهء آن بود.

 ‏

 ‏چرا باید فحش بدهم کسی برایم کف بزند؟ خاک بر سر آن فحش و خاک بر سر آن کف زدن. یک جوری فحش میدهم که دلم خنک شود. 

 ‏مرگ بر تو. مرگ بر تو. مرگ بر تو و حیف از آن نام زیبا که لیاقتش را نداری. تو صدام یزیدی.

 ‏

 ‏میخواست مرا امتحان کند؟ بی حیا نمیدانست که سوالات امتحان، نه فقط امتحان دهنده بلکه امتحان گیرنده را هم میآزماید. 

 ‏

 ‏مثل یک مار خوش خط و خال مدام به پای نوشته هایم پیچید که بپرسد آن رفیقش به من چه گفت. چرا از خودش نپرسید؟ حال آنکه تمام ایمیل ها و کامنتهای مرا بین خودشان عمومی کردند. گویی یک نفرند. یا دو برادر که با یک اسباب بازی مشترک بازی میکنند و دل و روده اش را بیرون میکشند. 

آیا مسئله فقط یدن ایده هاست؟ 

آیا این جنایتی که مرتکب شدند فقط ایده ی است؟ یا از هم گسستن روح و روان یک آدم است. 

آیا اینقدر نفهم و بیشعور و بی شخصیتند؟ 

برای من شعار میدهند که دنبال افراد بی عیب نگرد. 

آیا این کم عیب بودن است؟

آیا این فقط رنگی بودن و متغیر بودن است؟

به خدا قسم که نیست.

این فریبکاری و تزویر و نقاب داشتن و دام انداختن و نقشه کشیدن است. این رنگی بودن نیست. رنگ کردن دیگران است. این دلقک بازی است. این خباثت ذات است.

این بزرگترین عیبهاست. 

این اخلاق بنی امیه است. 

این تمسخر و استهزاء، اخلاق مروانی است. 

من از این چنین افرادی به دوری هزاران فرسنگ بیزارم.

آرزوی اینکه روزی به اندازه سرسوزنی از آنها چیزی طلب کنم یا به اندازهء یک مگس توی چایی افتاده برایشان اهمیت قائل باشم را به گور خواهند برد. 




ثابت کردن درستی یک کار، به درستی اون کار چیزی اضافه نمیکنه. اما گاهی آدم.

.


آدم گاهی تاریخچه زندگیش رو مرور میکنه و از خودش می پرسه چی بود و چی شد؟ از کجا رفتم به کجا رسیدم؟ بعد که نگاه کرد، آدم متوجه میشه که یک روزگاری شاد و آزاد بوده. بعد اتفاق بدی براش افتاده، بعد سعی کرده اون اتفاق رو درستش کنه. و نشده. و هی خراب و خرابتر شده. و هی این وسطا متهم شده به چیزهای مختلف. و نفهمیده چرا و چطور و اصلا با چه حساب کتابی؟ و از کجا این اتهام ها درآمد؟ بعد خسته شده از رمزگشایی، ول کرده رفته و متهم شده به بی معرفتی. 

بله، بودنش اتهام فریبکاری و طمع داشت. نبودنش اتهام بی معرفتی و سنگدلی. 

.

بعد اون آدم رفته دنبال زندگیش و کارهای مختلف خودش و از این فضای مزخرف دور شده. بعد یک روز برگشته و بازم چوب دلش رو خورده و برگشته خونه اولش. 

در حالی که تنها دوستش رو و شغلش رو از دست داده. مادرشوهرش رو از دست داده. مادرش سرطان گرفته و هر روز کابوس مرگش رو می بینه و شوهرش نیست چون پدرشوهرش نباید تنها بمونه و هزار مشکل و بیماری دیگه. وسط همه این دردسرها یک آرزو تو دلش روشن شده و شروع کرده به درس خوندن. اما اگر مغز آدم مثل فرودگاه و معلومات جدید مثل هواپیما باشه، چیزهایی که از مغز بیرون میجوشند، مثل قلوه سنگهای کف باند هستند. باید قلوه سنگها رو برداشت. شاید هم کلافهای سردرگم. یا گره های کور. بالاخره باید اینها را برداشت و دورانداخت.


بعد سعی میکنه تو این وضعی که هیچ کس فرصت گوش دادن بهش یا اهمیت دادن به حرفهاش رو نداره، اونا رو یه جا بنویسه. اوه. وبلاگ قدیمی بلاگفایی من! آغوش واکن که آمدم! خوشحالم که در بلاگفا زله آمد و آن موجود خبیثی که عادت دارد آدرس وبلاگهای مرا پس از رفتنم اشغال کند(و میدانم کیست)، دیگر در اینجا نیست.  

آدم عاقل به یاد دارد که آخرین بار که اینجا بود به چیزهایی متهم شده بود. بعضیهایش را فهمیده و بعضیهایش را هم نفهمیده. بنابراین سعی میکند دوباره اشتباه نکند و آن مسیری را که قبلا رفته نرود. و مگر میشود آن مسیر را دوباره رفت؟ و مگر بچه آدم چند بار پنج ساله میشود که دستش را بگیرد و توی کوچه بدود و با او تا رودخانه برود و آب را تماشا کند؟ 

نه آنچه گذشته دیگر برنمیگردد. این بار توی ذهنش پر از سوال و تلاش برای تحلیل آنهاست. توی ذهنش خاطره بد از تهمتهای بی معناست. توی ذهنش هشدار قرمزی درباره خندیدن، صمیمی شدن، احساساتی بودن، نزدیک شدن، سوال پرسیدن، بحث کردن و همه این چیزهاست. توی ذهنش خاطره ای است از یک مجادله دو نفره با کسی که مخاطبش نبود و او را نمیشناخت و یک نفر سومی نشست و خوووب جنگ گلادیاتورها را تماشا کرد و بعد گفت که دوستش بوده. که جواب سه بار احوالپرسی عمومی خصوصی را ندادن و بعد یکباره با یک گل توی دست. 

 توی ذهنش خاطره ای است از یک پیامک. از شیطان و خوشه انگور.

آدم از زندگی درس عبرت میگیرد و سعی میکند آنجوری نباشد که قبلا بوده. 


اما اینجا میخواهم چیزی بگویم.

.

 با نرگس توی تاکسی بودیم و یک پیرمرد عرب روی صندلی جلو نشسته بود. یک خوشه موز دستش بود. یکی خورد و پوستش را توی خیابان انداخت. با نرگس یواشکی بحث کردیم که باید بهش بگوییم کار بدی کرده. نرگس گفت نباید بگیم. باید خجالت بکشیم. گفتم نخیر باید بگیم خیابان مال همه است. نرگس گفت عربه. نمیفهمه. گفتم راننده براش ترجمه میکنه. گفت نه گفتم آره. پیاده شدیم. باز بحث کردیم. گفت اگر خیابان مال همه است، پس مال او هم هست. دلش میخواد تو خیابان خودش پوست موز بندازه. گفتم دست تو مگه مال خودت نیست؟ میتونی بزنی زمین و بشکنیش؟ گفت مگر دیوانه ام؟ گفتم خوب. چیزی که مال خودت هست خصوصی یا عمومی؛ برای این نیست که خرابش کنی. باید ازش مراقبت کنی. حفظش کنی.

این اتفاق عینا در واقعیت اتفاق افتاد. من این لحظه را زندگی کردم و راستش احساس میکردم دقیقا توی یک فیلم دارم بازی میکنم. با اراده و اختیار خودم حرف میزدم اما انگار اراده و اختیاری ندارم.

این احساس از سه سال قبل با منه. 


واقعیت. واقعیت. واقعیت.

اما در واقع چه کسی تمام واقعیت را می بیند؟ و چه کسی تنها قلهء کوههای بیرون زده از زیر آب را به هم وصل میکند و برای خودش استعاره های بی معنی میسازد؟ 

من نمیفهمم. راستش خیال نمیکنم خیلی هم احتیاجی داشته باشم به فهمیدن این چیزها. 

.

دستها. استعاره ها ها! عقل و احساس! 

آدم نباید یک دستی کارها را در دست بگیرد؟ واقعا؟ پس کدام دست بود که مرا برگرداند؟ 

چپ یا راست؟ عقل یا احساس؟

چه کسی تمام واقعیت را می بیند؟ چه کسی فقط آن چیزی را که ظاهر است می بیند؟

برگشته بودم. چه چیزی تغییر کرد؟ کی منتظرم بود؟ کی به من خوشامد گفت؟ کی حالم را پرسید؟ از دور. چرا توی برهوت نشسته بودم؟ منتظر چه بودم؟ مگر وقتی که آن خانه آباد و شاد و سرسبز بود چه کسی قدم به آنجا گذاشت و کی مهمان من شد که حالا بشود؟


از دور یک نفر. که چی؟ بروم تشکر کنم که قاب عکس تک نفره مرا توی اتاقت زده ای؟ چه کنم بیایم بادمجان دور قاب خودم بچینم؟


بله. آدم یک مختصر عقلی هم دارد که گاهی اشتباه میکند. عین کبک سرش را توی برف میکند و خیال میکند اگر آدرس وبلاگ را جایی نداد و لینک نداد و اگر دکمه عدم نمایش در خروجی ها را زد دیگر کسی نمی بیندش. 

نمی دانند که کسانی از دیوار خانه تنهاییشان بالا می آیند و سرک میکشند و وقتی صاحبخانه حواسش نیست وسایلش را می برند و نقشه خانه اش را بر میدارند و با آن برایش نقشه میکشند. 

سه سال است که من کابوس می بینم. دو بار توی خواب. چند بار بین خواب و بیداری. و هر روز در بیداری. هر روز. هر روز. هر روز. مثل یک قصه از پیش برنامه ریزی شده، 

گاهی وقتها بهترم گاهی وقتها خیلی بد میشود. 

این برای من یک بازی نیست، آنطور که برای دیگران است.

این یک کابوس بیست و چهار ساعته است. تلویزیون دیدن اخبار گوش کردن حرفهای مادر و برادرم زنعمو و دیگران، برایم مصیبت خوانیهای تکراری است. 

این مشکل من است. مشاور رفتم. شیزوفرنی نیست. ولی نمیدانم چیست. 

سرم به کار خودم بود. با همه کابوسها. بیماری مادر بیماری پدرشوهر مرگ پدرشوهر بیماری خودم درس خواندن کنکور دادن بارداری خیاطی کردن مکه رفتن مامان بچه داری.

سرم به کار خودم بود و توجه نداشتم به این گوشه که مبدا همه کابوسها بود. 

همه تصویرهای تکراری توی وبلاگستان را از همین جا یده بودند. همه عذابها از همین جا بود. 

اما چرا باید کابوسها از توی گوشی بیرون بیایند و توی زندگی روزمره من پخش شوند؟ 

نمیدانم.

چرا مادرم که با خیریه همکاری میکند عکس مددجویی را نشانم میدهد. دختری با موهای طلایی و بلند و پریشان و دست و پای فلج. این استعاره آشنایی نیست؟

 این یکی جطور؟ برادرم از سرمزرعه می آید و قصه علی را میگوید که ساده دل بود و هیچ کس را نداشت. هر کس با او شریک میشد پولدار میشد و علی هنوز هیچ چیز نداشت. دوماه در سال روزه میگرفت و کشاورزی میکرد و هیچی هیچی نداشت. هر کس می آمد حتی به دروغ بهش میگفت پول بده زنم مریض است، بچه م افتاده یا هرچی، پول بهش میداد و میرفت و باز هم هیچی نداشت.

 ‏

 ‏مامان قصه میگوید: حج شیخ به همشهریهاش گفت این لرها که به شهر می آیند و با شما معامله میکنند مواظب باشید سرتان کلاه نگذارند. شوشتریها گفتند نه ما مواظبیم چنین و چنان میکنیم نمیگذاریم سرمان کلاه برود. حج شیخ گفت همین را میگویم. فریبشان میدهید و سر خودتان کلاه میگذارید. 

چرا انگار توی دنیای قصه ها زندگی میکنم؟

من از این کابوسها خسته ام. 

بگذریم. 

به چه حقی به وبلاگ پنهانی من سرک کشیدند؟

کار ندارم خدا چه گفته و دین چه گفته و فلان متخصص نویسندگی چه گفته، من من من من صاحب این نوشته ها هستم. 

قبلا نگفته بودم که راضی نیستم نوشته هایم را ببرند و سوژه نوشته های خودشان کنند؟

گفته بودم.

گفته بودم.

گفته بودم.

من صاحب اختیار نوشته های خودم هستم یا نه؟ هستم. 

صاحب هویت و شخصیت خودم هستم یا نه؟ هستم. 

اگر رضایت داشتم به این کار که نداشتم و ندارم، خب نوشته هایم را همان جای قبلی می نوشتم. 

اما میدانستم که امن نیست. 

و اینجا هم خیلی وقت است که ناامن است. 

از همان وقتی که کابوسهای من شروع شد.


اما درباره کسانی که هر جور دلشان خواست نقشه کشیدند و هزار تا حوضچه برای ماهی ها درست کردند و هی تعجب کردند که چرا ماهی توی حوض نمی افتد. 

خب ماهی اصلا اینجا نبود و آنها فقط دود اگزوزش را می دیدند. ماهی هزار تا گرفتاری توی زندگیش داشت و تنها وقتی که کابوس نمیدید موقع درس خواندن یا موقع رسیدگی به نوزادش بود. 

آیا ماهیگیرها حق دارند هزار تا وبلاگ فیک دروغین داشته باشند و من حق ندارم یکی برای دل خودم داشته باشم؟ 

آیا قحطی سوژه آمده؟

آیا خداوند کارها را از طریق اسبابش پیش می برد؟ بله! قطعا. 

اما کدام اسباب؟

مگر خودش نگفته که ما کنت متخذالمضلین عضدا؟ 

نه . قطعا من خدا نیستم. 

اما حرف عاقلانه است. 

اولا مگر خدا مجبور است که فقط از یک اسباب استفاده کند؟ این همه اسباب. 

ثانیا همان خدای اسباب، خدای سبب ساز و سبب سوز هم هست. 

.

کابوس می بینم و هیچ راه حلی برایش ندارم جز ننوشتن در وبلاگ و بستن در این جهنم. 

.

اشتباه میکنم؟ بله.

کمک لازم دارم؟ بله.

.

اما کدام کمک؟

 کسی که دوبار به وعده اش عمل نکرده؟

 ‏به وبلاگم دعوتش کرده ام و سر نزده؟

 ‏کسی که از روز اول ازش ترسیده ام و با ترس و احتیاط ازش سوال پرسیده ام. و راستش جوابش هم به دردم نخورده. 

 ‏نیمه شعبان سال 96، بهش ایمیل زدم و مرا سرکار گذاشته و دست انداخته. 

 ‏من ساده دلم؟ تو کی هستی؟ 

 ‏کسی که نقش بازی کرده نقشه کشیده مزخرفات حال بهم زن نوشته؟ 

 ‏چه احتیاجی به چنین کسی دارم؟

 ‏من دنبال آدم بی عیب می گردم؟

 ‏شاید زمانی. 

 ‏نه حالا. 

 ‏و آنچه می بینم یک آدم معمولی با عیبهای معمولی نیست.

 ‏یک آدم خبیث با نقشه های خبیثانه است. 

 ‏برایم مهم نیست دلیل نقشه هایش چه باشد.

.

 ‏پریروز که آن مزخرفات تهوع آور را دیدم و فهمیدم چه دامی برایم پهن کرده، خشمگین شدم و خواستم فحشش بدهم. همین جا نوشتم ولی منتشر نکردم. لعنتش کردم و نفرینش کردم که با معاویه و عمروعاص و هر کس شبیه خودش است محشور بشود. 

 ‏گریه کردم و منتشرش نکردم. ای کاش کرده بودم. 

 ‏آدم فحش هم که میخواهد بدهد باید آنجوری فحش بدهد که لااقل دلش خنک بشود. 

 ‏چه معنی دارد فحش بدهم و برایم کف بزنند؟ 

 ‏خاک بر سر آن فحش شیک و خاک بر سر آن کف زدن بی معنا!

 ‏.

 ‏ میخواست مرا امتحان کند. حال آنکه نمیدانست، سوالات طراحی شده ممتحن، فقط امتحان دهنده را تست نمیکند. بلکه خود ممتحن 

را هم معلوم میکند و نشان میدهد.

.

عجب. با آن مزخرفات میخواست مرا بسنجد؟ این تست است یا تهمت؟

بعد از آنکه توهمات خودش را به من نسبت داد، قله کوه های از زیر آب درآمده را بهم ربط داد و نتیجه گرفت به او محتاجم و درخواستی دارم؟ ارواح عمه اش! 

کی؟ کجا؟ چطوری؟ با چه زبانی گفته ام که خودم خبر ندارم؟ 

.

 جواب سوالی که مستقیم ازش پرسیدم را نداده و حالا جواب سوال نپرسیده را میدهد، کاری که راضی نبودم با ایده ها و نوشته هایم کرده، چیزی که نگفتم و نخواستم به من نسبت داده، توی حریم شخصیم سرک کشیده و درباره چیزی که حق نداشته نظر بدهد نظر داده، از چنین کسی هرگز چیزی طلب نخواهم کرد. 


.

بله آدم باید با دو دست کارها را بگیرد نه با یک دست. اما مگر دستها را باید دیگران ببینند؟


.

اینها که گفتم یادآوری بود. و این متن را با دست راستم نوشتم، هیچ وظیفه ای نداشتم در این باره. احتیاجی ندارم درستی کاری را که انجام میدهم به کسی ثابت کنم. ثابت کردن، چیزی به درستی اون کار چیزی اضافه نمیکنه. اما گاهی آدم برای بچه اش دلیل کارش را توضیح میدهد تا یاد بگیرد. 

من اینجا کسی را جای بچه ام نمیدانم، هرگز و هرگز و هرگز، هیچکس را.  دلایلم را نوشتم تا شاید کابوسهایم از بین برود. 

هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست. 


این بازی توئه. اینکه در جواب هر خواسته ای توهین کنی تا بهت بگن جوابت ارزانی خودت و اینطوری از زیر هر باری در بروی. 

یادت باشه یک روز می میری و از زیر بارش نمی تونی دربری. 

میدونی هر چقدر به عزرائیل توهین کنی، نمیگه جونت ارزانی خودت. بخوای نخوای برمیداره و میره. 

بعد این منم و اون تو و اون پل صراط 

اونجا اگه تونستی قصه بباف

اراجیف بگو

تهمت بزن

 


شاید آدما رو با هم قاطی کنم و ها رو تو شب تاریک تشخیص ندم، اما اموال سرقتیم رو خوب می شناسم.

فرق بزرگی هست بین نوشته ها و ایده ها با شخصیت و هویت- آرامش و امنیت روانی. خلوت و تنهایی و حریم خصوصی. انسانیت و وجود من. حقیقت. سنگ پرانندهء به جان و روانم. تلف کنندهء اوقات عمرم.

آدمش مهم نیست کی باشه. فعلش مهمه. 

 


بازی ای که دوستش ندارم، قبولش ندارم، بازی من نیست. اگه توش بازی نکنم بازنده نیستم. اگه بازی کنم حتی برنده هم بشم برنده نیستم. این بازی من نیست حتی اگر اسبابهای بازیش تکه پاره های روح و ایمان و جان و روان من باشه، چون دوست ندارم اسباب بازی باشم.

دیگه بسه. دیگه بسه. 

اون چیزی که خواستهء من طلب من و حق واقعی منه اینه که این بازی تموم بشه. برای تموم شدنش نقشه کشیدن لازم نیست، فقط تمام شدن. همین. 

و اگه برای این، فقط لازم باشه که از اینجا برم یا دیگه ننویسم، این کارو میکنم. در حالی که هیچ کس دیگه به حرفم گوش نمیده. چون این مسئله برای من از هرکس دیگری مهمتره.

اسم این دو تا آدم رو هیچ وقت از یاد نمی برم: 

حسین نجفی و احمد تقی خانی

هیچ وقت یادم نمیره.

هیچ وقت یادم نمیره. 

هیچ وقت یادم نمیره.


مهتاب بلاگفا هم دروغ بود؟ چطور سیمونه همشهری من بود قبل از اینکه بگم اهل کجام؟
خرمای سفید هم کار تو بود، نه؟ آره مردم آزاری هنر جدیدی نیست. الماتوکل شکایت کرد، شیرازی بستش.
من الماتوکل نیستم معروف باشم خرم بره، اینجا هم بی صاحابه. شکایتهام به جایی نمیرسه.
اصلا شایدهم قرار نیست برسه؟
شاید اصلا همتون باهمید. نه؟ چرا باید یکی این همه وبلاگ داشته باشه؟ کارش نوشتنه؟ چرا باید همه جا باشه؟ پلیسه؟ کارمنده؟ شاید کارمند بیانه. پیمانی ساعتی وبی! بنویس، پول بگیر، وبلاگستانو شلوغ کن تو این دوره کسادی.
چرا یکی باید بیستچار ساعته فقط بنویسه؟ خونه زندگی زن و بچه شام و ناهار.
نویسنده خوبی هم اگه باشه، آدم خوبی نیست.
کسی که دوربین بندازه و زوم کنه روی یه نفر و اینجوری سالها اذیتش کنه آدم خوبی نیست.
تو آدم خوبی نیستی.
بدم میاد ازت.



فرقی نمیکنه چی بگم و بنویسم یا ننویسم یا محتواش چی باشه و چی نباشه، عین یه دستگاه جمله ساز، کلمه ها جمله ها مفهومها رو می بری، می ریزی از نو سرهم میکنی صدتا هزار تا قصه جورواجور بهم می بافی.
هیچوقت نمیفهمی که دارم میگم بدم میاد سوژه بشم. هر آدم سالمی بدش میاد. اما تو کار خودتو میکنی با اینکه میدونی بدم میاد.
حالا دیگه منم میدونم بدت میاد بشینم بخونم نگاه کنم و حرف نزنم.
پس:
تا وقتی قلم فضولت تو زندگی و روزگار من ولگردی میکنه، منم میشینم همشونو میخونم و هیچی نمیگم. حرص میخوری. به درک! عصبانی میشی. چه بهتر!
هر وقت روت کم شد، منم میرم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها